نیما دستش را روی گونه های سارا کشید و از او پرسید: « خیلی جالبه که آدم فقط می تونه عاشق یک نفر باشه، ولی راستی به نظر تو عشق یعنی چی؟ »
سارا به او نگاهی انداخت و گفت: « به نظر من عشق یعنی نیاز بی حد و اندازه »
نیما گفت: « یعنی ممکنه یک روز از من بی نیاز بشی؟ »
سارا جواب داد: « آره ممکنه »
نیما که ناراحتی خودش را از شنیدن این حرف به رویش نیاورد از او پرسید: « اون روز کیه؟ »
سارا: « وقتی که دیگه نفس نکشم »
نیما: « پس یعنی به نفس کشیدن نیاز داری که من رو داشته باشی؟ »
سارا: « آره »
نیما: « پس عاشق نفس کشیدن هم هستی چون بهش نیاز بی حد و اندازه داری، آره؟ »
سارا: « آره »
نیما: « پس تو حالا عاشق دو چیز هستی، یکی من و دیگری نفس، چونکه به هر دو برای زندگی نیاز داری، آره؟ »
سارا: « نه »
نیما با تعجب پرسید: « نمی فهمم!!! چرا؟! کجای معادله ی من اشتباست؟! »
سارا: « چونکه هر دو یکی هستید »